خوشحال
بين روز زنگ زدم خونه حالشو بپرسم فوري بهم گفت: مامان لعيا بيا ديگه. با هم براي بابايي آشپزي كنيم. رفتيم خونه مامان بزرگ. خيلي خيلي بهش خوش گذشت با مجتبي و دختر خاله مجتبي. خيلي خيلي دويد و از پله بالا پائين مي رفت و ... ساعت هفت هم با هم رفتيم خريد بعدشم حسابي تو پارك بازي كرد. ساعت نه بود كه از پارك داشتيم مي يومديم كه يهو احساس كردم يه نفر خيلي بهمون نزديك شده برگشتم ديدم بابايي و دائي محمد خيلي ترسيدم. خيلي خسته شدم ولي خيلي خوشحالم چون عذاب وجدان ندارم. ...
نویسنده :
لعيا خاني
23:59