باربدباربد16 سالگیت مبارک

باربدي آقا

خوشحال

بين روز زنگ زدم خونه حالشو بپرسم فوري بهم گفت: مامان لعيا بيا ديگه. با هم براي بابايي آشپزي كنيم. رفتيم خونه مامان بزرگ. خيلي خيلي بهش خوش گذشت با مجتبي و دختر خاله مجتبي. خيلي خيلي دويد و از پله بالا پائين مي رفت و ... ساعت هفت هم با هم رفتيم خريد بعدشم حسابي تو پارك بازي كرد. ساعت نه بود كه از پارك داشتيم مي يومديم كه يهو احساس كردم يه نفر خيلي بهمون نزديك شده برگشتم ديدم بابايي و دائي محمد خيلي ترسيدم. خيلي خسته شدم ولي خيلي خوشحالم چون عذاب وجدان ندارم. ...
16 خرداد 1390

آشپزي

باز هم خونه و عوض كردن ديزاين حالا اتاقها مخصوصاً اتاق باربدي آقا. شب داشتيم ميخوابيديم شبكه fatafeat مي ديدم و بهش گفتم بيا ببينيم فردا با هم براي بابايي آشپزي كنيم . باربدي آقا هم خوشحال با من يه ربع برنامه آشپزي مي ديد.   ...
15 خرداد 1390

خونه تكوني

از صبح خونه بوديم بعد از ظهر با بابايي رفت چرخ بازي منم شروع كردم به عوض كردن ديزاين خونه. خيلي خوشحالم ...
14 خرداد 1390

لباس

امروز بعد از ظهر رفتيم مانتو بخرم. بماند كه چند بار گمش كرديم. بابايي بردتش. طبقه پايين فروشگاه. رفتم طبقه پايين كه تاپ بخرم. پرو پرو به چشماي من زل زد و گفت: چقدر لباس ميخري. چند تا لباس مي خري؟ تو اينهمه لباس داري. الآن خانومه دعوات مي كنه. الآن خانومه ميگه برو بيرون. قيافه منو بايد مي ديد. يعني داشتم شاخ در مي آوردم. از بابايي هم پرسيدم كه اون يادش داده كه بابايي هم قسم خورد كه نه من يادش ندادم. خوبه من براي خودم خريد نمي كنم وگرنه بيچاره بودم. تمام راه هم فقط مي گفت: بريم براي بابابزگ دوستم ساعت بخريم.   ...
13 خرداد 1390

رَحْمْ اِلَهْ

بعد از ظهر بابا بزرگ (باباي بابايي) زنگ زد تعطيلات دعوتمون كرد خونشون. باربدي آقا هم باهاشون صحبت كرد و شروع كرد به غر زدن كه الا و لله بريم خونه بابابزرگ دوستم (به باباي بابايي مي گه) چون بابايي گفت: بابابزرگ مي خواد برات روبات كنترلي بخره. حالا هي مي گفت: بريم روبات كنترلي رو از بابابزرگ دوستم بگيريم بعدش بريم خونه مامان بزرگ. بهش گفتم: فقط مي خواهي بريم روباتتو بگيري بعد بري. در نهايت نامردي گفت: آره. خلاصه كه رفتيم براي بابايي كت و شلوار بخريم. تو فروشگاه يه آن تصميم گرفتيم براي باباي من روز پدر كت و شلوار بگيريم. (ما از اين تصميم هاي آني زياد مي گيريم) خريديم و باز يه آن تصميم گرفتيم براي بابابزگ دوستم هم ساعت بخريم. باربدي آقا اينو ش...
12 خرداد 1390

عذاب وجدان

با باربدي آقا رفتيم خونه مامان بزرگ. خيلي بازي كرد خيلي. شروع كردم به درست كردن شام. بابايي هم ساعت 10 بود كه رسيد خونه. واي چقدر عذاب وجدان داشتم كه باربدي آقا رو پارك نبرده بودم. داشتم مي مردم. گريه‌ام دراومد. البته بماند كه هر چي مي گفتم بيا بريم پارك مي گفت: نه. ولي اگه كار نداشتم به يه بهانه اي مي بردمش. شب هم تا خواستيم شام بخوريم برقها رفت و با بابايي شروع كردن به شمع بازي. ...
11 خرداد 1390

بمس الله

رفتم خونه پرستارش به باربدي آقا گفت: باربد نام خدا؟ باربدي آقا گفت : بِمْسِ الله (بسم الله). يه شعر بود كه من فقط اين تيكه شو ياد گرفتم. واي چقدر با مزه مي گفت. از ذوقم فوري زنگ زدم به بابايي بعدشم خاله مريم. خلاصه كه تا شب بچه ام صد بار اينو گفت. باز هم قرار بود كه بعد از خواب بعدازظهرمون بريم پارك. ولي وقتي از خواب بيدار شد . گفت: پارك نمي رم. بريم آب بازي. خواستيم بريم آب بازي گفت نه آب بازي نمي خوام. با هم بازي كرديم و بالاخره رضايت به آب بازي داد. امروز يه جور رولت گوشت از نيني سايت ياد گرفته بودم براش درست كردم كه خدا رو شكر و ماشاءالله خوب خورد. كلي هم با بابايي بازي كرد.   ...
10 خرداد 1390

نوش جونت

قرار شد كه بعد از خواب بعدازظهرمون بريم پارك. سر درد داشتم و قرص خوردم. قرص خوردن همانا و خوابيدن تا ساعت شش و نيم همان. باربدي آقا رو هم به زور بيدار كردم. قرار شد با بابايي بريم هايپر. باد مي يومد. بهش گفتم الان رعد و برق مي زنه. گفت: مامان رعد و برق چه جوري مي ياد. منم دستاشو كردم ابر و بهش توضيح دادم. بعد خودش گفت: بعدش بارون می یاد. داشتیم می رفتیم عروسی خاله مرضیه بارون اومد. قیافه من دیدنی بود عروسی خاله مرضیه ٢٧ بهمن بود. هنوز یادشه که اون شب یه کم بارون خوردیم. تو خونه داشت بستني مي خورد كه بابايي بهش گفت: چي مي خوري؟ گفت بستني سبز. بعد گفت : پيماني بگو نوش جونت. كلي خنديدم. شب هم قبل از خوابش صورتش بد خورد به كله ام. كلي گريه كرد...
9 خرداد 1390

عشق

امروز روز آب بازيمون بود خيلي بهش خوش گذشت. بعد از حموم هم كلي با هم عاشقونه صحبت كرديم. بهش گفتم كه باربدي آقا خيلي دوست دارم. اون هم مثل هميشه مي گفت: مي دونم. منم تو رو خيلي دوست دارم. اين موقع ها فكر مي كنم ‌آيا ممكنه من يه روزي برسه كه كسي رو بيشتر از باربدي دوست داشت باشم. محاله. عشق به فرزند تمومی نداره. وقتي مجرد بود و هنوز بچه نداشتم، هيچ وقت فكر نمي كردم كه بچه‌ام رو اينقدر دوست داشته باشم و بهش وابسته باشم. خدايا همه بچه‌‌ها رو برای پدر و مخصوصاً مادراشون سالم نگه دار. آمين خیلی دوست دارم باربدم. ...
8 خرداد 1390

خود زنی

رفتم خونه تا زنگ زدم آيفون رو جواب داد و گفت : سلام مامان لعيا. خسته نباشي. كلي ذوق كردم. آماده شديم رفتيم خونه مامان بزرگ رفت پيش مجتبي تا آماده بشيم بريم خونه عمه من كه يهو صداي گريه اش دراومد. افتاده بود زمين و زانوهاش خراش برداشت. كلي گريه و ... . رفتيم تو راه يه پاش رفتي لاي ميله هايي كه براي رد شدن موتور ها گذاشتن و پاش كبود شد. زود برگشتيم خونه. تو راه رفتم مثلاً خريد كنم. يه مغازه لباش فروشي. يك آن ديدم نيست. هر چي صداش كردم نبود. اينقدر جيغ كشيدم. رفتم بيرون مغازه نبود كه نبود. برگشتم تو مغازه . ديدم چمباتمه زده زير يكي از رگالها وتا منو ديد ريز ريز خنديد. بعدشم كه يه اتيكت از روي يه لباس برداشته بود و زده بود رو سينه اش. فروشنده گ...
7 خرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد